بسم رب الحسین علیهالسلام
او رفت...
نه، بهتر است بگویم: او به وصال رسید.
ما ماندیم و دنیایی که ناگهان کوچک و سرد شد. ماندیم با داغی که نه آرام میشود، نه تسکینی برایش هست. مگر میشود آسمان از خورشیدش جدا شود و باز همان آسمان بماند؟ مگر میشود بیروت، ضاحیه، لبنان، ایران، همهی جهانِ مقاومت، بدون "اباهادی" همان جایی باشد که بود؟
این چند روز، بارها از خودم پرسیدهام: چرا این داغ، از هر داغی که دیدهام، سنگینتر است؟
مگر کم بودهاند عزیزانی که رفتند؟ مگر کم گریستهایم بر تابوتهایی که بر دوش کشیدیم؟
اما اینبار فرق دارد. او فقط یک فرمانده نبود، او عضوی از خانوادهی من بود.
بیست و چند سال از خدا عمر گرفتهام، اما هرگز دلم اینطور بیتاب نشده بود. گویی یکی از عزیزترینهای زندگیام را از دست دادهام. انگار که خون او، در رگهای من هم جاری بوده. انگار که در ضاحیه به دنیا آمدهام، در کوچههای بیروت قد کشیدهام، و حالا خانهی کودکیام را ویران کردهاند.
ما ایرانیها به مشایعت شهیدانمان عادت کردهایم. خیابان آزادی تهران را وجب به وجب با اشک و آه پیمودهایم. از دی ۹۸ تا خرداد ۱۴۰۳، از حاج اسماعیل فلسطینی تا حاج قاسم کرمانی، تا سید ابراهیم خراسانی. اما هنیئه فرق داشت.
او ما را بدعادت کرد.
ما هرگز گمان نمیکردیم روزی، رهبر یک سرزمین دیگر، چنین عزیز دلمان شود. اما روزگار تقدیر دیگری نوشت. ما از دور دوستش داشتیم، او اما نزدیکتر از هر نزدیکی بود.
اباهادی به وصال رسید... وصالِ هادی.
او که نامش با شهادت گره خورده بود، او که پدر شهید بود، حالا خود پیکری بیجان است، اما از همیشه زندهتر.
و من دیدم...
دیدم آن پیرزن را که میان خرابههای خانهاش قدم میزد و با صدای بلند میگفت:
"همهی اهل بیتم فدای اباهادی!"
چهل روز از پرکشیدنش گذشته بود، اما هنوز هم سایهاش بر سر بیروت حس میشد.
پس چرا او را نمیآورند؟
چرا پیکرش را نمیآورند تا مراد چند دهسالهاش بر او نماز بگزارد؟
چرا نمیآورند تا ما ایرانیان، با عزیز دلمان وداع کنیم؟
چرا اجازه نمیدهند تابوتش را در آغوش بگیریم و عقدهی دل خالی کنیم؟
او فقط یک فرماندهی لبنانی نبود. او برادر و پدر بزرگتر ما بود.
این را از اشکهایمان بفهمید، از فریادهایمان، از بیتابیمان. این را از شبهایی که با غم او خوابمان نبرد، از صبحهایی که با داغ او بیدار شدیم، درک کنید.
ما بهاحساسات حرف نمیزنیم.
ما به منطق سخن میگوییم.
مگر چشمهای انسان، جز برای عزیزان و خویشان خود اینچنین اشک میریزد؟ مگر دل، جز برای خونِ خود بیتاب میشود؟
پس حال که ثابت شد او خویش ما بود، چرا پیکرش را از ما دریغ کردند؟
افسوس... هذا فِراقُ بینی و بینک یا سیدی...
تو رفتی، و ما ماندیم با دنیایی که دیگر آن دنیای سابق نیست.
حالا تو در کنار حاج رضوان و حاج قاسم و سید عباس نشستهای،
و ما اینجا داغدار توایم.
و امیدمان فقط یک چیز است: که این فراق به درازا نکشد.
این تنها خواستهی ماست.
و چشمانتظاریم برای روزی که به دیدارت برسیم.
شاید کسی بگوید:
"عجیب است! مگر میشود داغ کسی که نه دیدهای، نه آغوشش را تجربه کردهای، اینچنین سنگین باشد؟"
اما ۵ اسفند، یکی از اعضای خانوادهی ما به خاک سپرده میشود.
و ما، از آخرین وداع محروم ماندیم.
بدرود، سید شهید. نه، به قول خودت نگوییم بدرود بلکه گوییم به امید دیدار، دیدار مان به قیامت.
و به قول سید مرتضی آوینی:
"ما از این موهبت برخوردار بودیم که انسان دیدیم. ما یافتیم آنچه دیگران نیافتند. ما همهی افقهای معنوی را در شهدا تجربه کردیم."
آری؛
ما اصحاب رسولالله را دیدیم.
ما یاران امیرالمؤمنین را دیدیم.
ما فدائیان اباعبدالله را دیدیم.
و دیگر سلمان و زهیر و مقداد و وهب و ابوذر، نامهایی دور و ناملموس نیستند.
چرا که ما با آنان معاصر بودهایم.